BuzzerBeater Forums

با محمدجواد موفاقم... بحث کردن بی فایدس ، یعنی سودی نداره

منم بعد از حرف بچه ها که گفتن اومدم و حرفم رو زدم و دیگه چیزی نگفتم ، این پست آخری هم که دادم ادامه ی بحث نبود... سوء تعبیر میثاق بود که خواستم روشن بشه

قبلا هم گفتم انجمن متعلق به همه س...انجمن بدون اعضاش هیچه...منم حتما دوست دارم بعد از این همه تلاش ثمره شو تو رشد بازربیتر و دوستیهای اعضاش ببینم
رو همین حساب هم تلاشم رو کردم برای از بین بردن کدورت ها...به پوریا هم گفتم ، اینجا هم میگم پوریا و سهند مسائل بینشون رو باید حل کنند ، این وسط وقتی مسائل حل شد رو سیاهیش به ذغال میمونه تو این شک نکنید

مسئله هم که میگم حل شد منظورم حتما آشتی نیست ، میشینن قشنگ با هم حرف میزنن به نتیجه میرسن... فکرم میکنم اونقدر عاقل و بالغ هستن که بتونن مشکلاتشون رو حل کنن

من سعی میکنم تموم مشکلات اخیر رو حل کنم... البته وقت آنچنانی هم به دلیل نزدیکی کنکور ندارم ولی سعیم رو میکنم ، حالا مینیمم خواسته هرکسی برآورده شد بیاد در خدمتشیم ، نشد هم که سعادت هم جواریش تو فروم رو از دست میدیم

موفق باشید

ولی فکر کنم به همین خاطره که به رشتیا میگن بی غیرت :دی

چون جرات مقابله با انزلی چی ها رو ندارن :دی

na baw masale chize dgas :D
inam hasa ama asle dastan chize dgas ;)

man az kasi narahat nemisham dadashi :D didam dari harchi delet mikhad migi goftam yekam khodeto jamo jur koni :D vagarna aslan az kasi delkhori nadaram :D shoma ham mikhastin be raveshe khodetoon majera ro hal konid :D mohem neyyat ammal bood ke oonam kheir bood :D

وجداناً چه حوصله ای دارید
یه کمی هم حوصلتون رو خرج من کنید...
میخوام براتون یه داستان تعریف کنم
خوب گوشاتون رو تیز کنید
;)
یه روزی 2 تا پدر روحانی از شهری به شهر دیگه ای میرفتند, به رودخانه ای تو راهشون میرسند که باید از اون رودخانه گذر میکردند. قبل از گذشتن از رودخانه دختر جوان و زیبا و نیمه برهنه ای رو دیدن که ازشون درخواست کرد که روی شانه هاشان دختر رو به سمت دیگه رودخانه ببرند تا خیس نشه.
اولی به دومی گفت : فبول نکنیــــــــــــــا
چون اینجوری گناه میکنی و تن برهنه اون به تنت میخوره
بعد از کلی بگو مگو دومی قبول کرد این کار رو انجام بده
بعد از اینکه از رودخانه گذشتند دختر رو روی زمین گذاشت و خداحافظی کرد و به راهش با دوستش ادامه داد
بعد از ساعتها که از رودخانه دور شده بودند اولی به دومی گفت دیدی چه گناهی کردی!
دستش رو گرفتی و اون رو روی شانه هات گذاشتی و ...
دومی با تعجب گفت! من اون سمت رودخانه اون دختر را گذاشتم زمین اما تو هنوز با خودت داری میکشیش؟
واقعا لازمه انقدر یه چیزی رو با خومون بکشیم یا به قولی دنبالش رو بگیریم؟ بابا بزاریمش زمین.
خسته شدیم.... ;)
این داستان برای من آموزنده بوده تو زندگیم فقط خواستم شما هم شنیده باشید
_________________________________________________________________________

Last edited by Roozbeh at 5/19/2011 8:14:05 PM

mamnun az dastanet ! amma iin dastan khaz shode :D kolle mellat shenidan :))

man nashnide boodam . kheiliam khosham oomad .
________________________________________

پ.خ روزبه : I gave you a point

داستان جالبی بود روزبه جان
ولی شاید بزرگترین تفاوتش با جریان موجود اینه که نه تنها نفر اول اون بانو رو نذاشته پایین بلکه چند نفر هم دیگه هم یکی یه بانو برداشتن رو دوششون

man banu doost daram :D age kasi sahme khodesho nakhast bede man baresh midaram :))