وجداناً چه حوصله ای دارید
یه کمی هم حوصلتون رو خرج من کنید...
میخوام براتون یه داستان تعریف کنم
خوب گوشاتون رو تیز کنید
;)
یه روزی 2 تا پدر روحانی از شهری به شهر دیگه ای میرفتند, به رودخانه ای تو راهشون میرسند که باید از اون رودخانه گذر میکردند. قبل از گذشتن از رودخانه دختر جوان و زیبا و نیمه برهنه ای رو دیدن که ازشون درخواست کرد که روی شانه هاشان دختر رو به سمت دیگه رودخانه ببرند تا خیس نشه.
اولی به دومی گفت : فبول نکنیــــــــــــــا
چون اینجوری گناه میکنی و تن برهنه اون به تنت میخوره
بعد از کلی بگو مگو دومی قبول کرد این کار رو انجام بده
بعد از اینکه از رودخانه گذشتند دختر رو روی زمین گذاشت و خداحافظی کرد و به راهش با دوستش ادامه داد
بعد از ساعتها که از رودخانه دور شده بودند اولی به دومی گفت دیدی چه گناهی کردی!
دستش رو گرفتی و اون رو روی شانه هات گذاشتی و ...
دومی با تعجب گفت! من اون سمت رودخانه اون دختر را گذاشتم زمین اما تو هنوز با خودت داری میکشیش؟
واقعا لازمه انقدر یه چیزی رو با خومون بکشیم یا به قولی دنبالش رو بگیریم؟ بابا بزاریمش زمین.
خسته شدیم.... ;)
این داستان برای من آموزنده بوده تو زندگیم فقط خواستم شما هم شنیده باشید
_________________________________________________________________________
Last edited by Roozbeh at 5/19/2011 8:14:05 PM